مهراد جون مهراد جون ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات مامانی و مهراد

عروسی پسرعموی بابا

عزیزم امروز سه شنبه ۲۰ خرداد است کم کم شانزده ماهگی مهرادم داره تموم میشه و ۲ ماه دیگه به نیمه سال دوم زندگیت میرسیم روز به روز برام شیرین تر و نفستر میشی البته شیطونتر و شلوغ کاریات بیشتر جمعه هم نیمه شعبانه این عیدو به همه عاشقان امام زمان تبریک میگم. صبح که لب تابو روشن کردم میخواستم برات مطلب بذارم نذاشتی حالا خوبه لب تابو زمین نمیذارم چون با دستات میکوبی روش گذاشته بودم رو اپن اشپزخونه سرپا داشتم باهاش کار میکردم ولی سیمشو میکشیدی یا میخواستی بیای بغلم و...  دیدم با این اوضاع نمیشه برات چیزی بنویسم خاموشش کردم و نشستم زمین بعدش مهراد  احساساتشو نشون داد یعنی اومدی پیشم و سرتو چسبوندی به مامان و با اون لبای ن...
20 خرداد 1393

عید مبعث و دهمین مروارید

سلام مهراد عزیز. امروز ۵خرداد ۹۳ بود از همون اول که بیدار شدی گل پسر مامان شیطونیاتو شروع کردی. داشتم برات فرنی اماده میکردم طبق معمول همیشه در بالکنو باز کردم تا تو یکم هوا بخوری و حال و هوات عوض شه غذاتو دادم و ... تا اینکه بابا امیرساعت ۳:۳۰ از سرکار اومد و براش هندونه اوردم تو هم با باباجون هندونه خوردی خیلی هندونه دوست داری خلاصه بابا خوابید منم اومدم شمارو بخوابونم ولی امروز تو خواب میان روزت خیلی اذیت کردی اخرش ساعت ۵ خوابیدی ولی یه ساعت ببشتر نخوابیدی مهراد که خوابید لباسایی که رو چوب رخت تو بالکن بودو جمع کردم داشتم تا میکردم دیدم یه بلوز شورت که تازه برات خریده بودم بلوزش نیست تازه اون موقع فهمیدم که اقا مهراد فسقل بلوزشو از...
7 خرداد 1393

مهمون کوچولو

سلام مهراد عزیزم دو روزی با مامان مریم خونه ما مهمون بودین به خاطر شبکاری بابا امیر، با اینکه بعد از ظهر رفتین ولی  جات تو خونمون خیلی خالیه و دلمون برات یه ذره شده. امشب با مهدیه خاله و رضا دایی از شیرین کاریات می گفتیمو می خندیم. مثلا دوس نداری کسی بخابه و ببینی کسی خابه می ری چشماشو با دستت باز می کنی و صورت ماهتو می چسبونی به صورتش و می خندی تا طرف بی خیال شه و آقا مهراد دس از سرش برداره، تو هر اتاقی که می ری اول سراغ یه سری وسیله های ثابت می ری مثلا تو اتاق خواب سراغ سیم مودم و از پریز می کشیش تو آشپزخونه سراغ دکمه های فر بعدشم دکمه های ماشین لباسشویی تو پذیرایی هم با ضبط بازی می کنی شیطون و تو دل برو شدی حسابی راستی ماشی...
4 خرداد 1393

روزپدر و مروارید نهم

مهـــــراد نازنینم، پسر گلم سلام خیلی وقته میخوام برات مطلب بذارم و خاطرات 15ماهگیتو برات بنویسم ولی ماشاله انقدر شلوغ کار شدی و شیطونی میکنی که وقت نمیکنم عزیزدلم خیلی خیلی شیرین شدی و خدارو به خاطر نعمت بزرگی چون تو شکرگذارم. یه دقیقه زمین نمیشینی همش دوست داری بازی کنی خونمون که هستی ول کن مامان و بابا نیستی خونه مامان جونم که میریم دست لیلا خاله و مهدیه خاله همش میگیری و به حیاط میبری عشق بیرون رفتنو هوای ازاد.جدیدا هم یاد گرفتی جاهای بلند بری و بیا پایین مثلا پشتی یا بالشو میندازی و میری روش یکم راه میری بعدش میای پایین یا میری رو مبل خودتو میندازی پایین یک شنبه که بازی میکردی پایین مبل پتو انداختم تا خیالم راحت بشه که ج...
1 خرداد 1393
1